گاهی اشیاء نیز بخشی از زندگی ما را در خود حمل می کنند. مثل مادری که جنینش را.
#پسرک شش ماهه شد که جرات کردم بگذارمش و بروم دنبال کارهای دفاعم. چند جلسه ی دفاع را به تماشای عبرت نشستم تا یادبگیرم. بعد راهی کتابخانه ی ملی و کتابخانه های عمومی تهران و کرج و . شدم تا منبع و مرجع پیدا کنم. از صوفی گری تا شاهدبازی تا تاریخ نگاری و عرفان و عاشقانگی را خواندم و خواندم و خواندم و نوشتم تا شد هشت نسخه پایان نامه که هربار خط خورد و اصلاحیه گرفت و کم شد و تغییر کرد تا بالاخره تمام شد.
پسرک را بغل می کردم و می رفتم خیابان ویلا. معمولا هم بدون آسانسور تا طبقه ی پنجم . کارمند آموزش جیغ جیغ می کرد. استاد نبود. کتابخانه شلوغ بود. برمی گشتم انقلاب تا از کارم پرینت بگیرم. فلش را می دادم و چشمم دنبال پسرک بود که شیطنت می کرد. توی اتوبوس ، آدمهای نشسته ، پسرک را از من می گرفتند و بغل می کردند و روی پای شان می نشاندند و قربان صدقه ی لپ ها و کلاه سفید بافتنی اش که شل بافته بودم ، می رفتند . ناگهان یادم می آمد فلشم را از پرینتی پس نگرفتم. پیاده می شدم و چند ایستگاه را دوباره برمی گشتم.
_ آقا فلشم جامونده. یه قورباغه وصله بهش.
امسال پسرک،چندبار فلش قدیمی ام را برای کارهای درسی اش برد مدرسه. هربار بعد از تاکیدم برای (مراقب باش.گمش نکنی.برام مهمه) ،خندید و قدیمی بودنش را ریشخند کرد.
نمیدانست که این شئ نیم وجبی پر است از خودش و من و روزهای پرعجله و استرس قریب ده سال پیش.
نمی داند مثل همین قورباغه که وصل است به فلش، وصل بود به من. بند بود به من. چسبیده بود به من. ایستگاه به ایستگاه،طبقه به طبقه، شهر به شهر . جان به جان!
درباره این سایت