خیلی خوبه که سرگرمی تون کتاب خوندن باشه و فرزندان از جان عزیزترتون مدام شما رو درحال خوندن یا نوشتن ببینن.
علما ! میگن در محیط و فضایی که شما هی کتاب دست تان باشد ، آن نوردیدگان هم به مطالعه علاقمند میشن و نسل بعدی کتابخوانان مجنون کتاب در دامان شما به رشد و اعتلاء خواهد رسید.
اما جونم براتون بگه این فرمول همیشه هم کارآمد نیست. نمونه ی بارز و شاهد زنده ش ، #پسرک هست.
چهار ساله بود. تازه از نمایشگاه کتاب برگشته بودیم خونه. خریدهامون هنوز وسط خونه پخش و پلا بود. کتابهامون مثل برج افتخار قد کشیده بودند روی زمین.
پسرک بی توجه به خستگی ما، مشغول شیطنت بود. به کتابها لگد می زد و آن نشانه های فرهنگ و تمدن رو می نواخت. بعد از اینکه به زبان نرم و درخواستهای پرمهرم در مورد آسیب نزدن به کتاب ها توجهی نشون نداد ، اندکی ، فقط اندکی تحکم در صدای مبارک ریختم و مبل رو نشونش دادم و گفتم:
_ می ری اونجا می شینی و دیگه این کار رو نمی کنی. خب؟!!!
( و این مربوط به زمانیه که هنوز مهربان بودم و جز با مهر و عطوفت فراوان با وی سخن نمی گفتم، پس این نوع کلام، بسی درشت و سخت محسوب می شد).
پسرک آرام گرفت و نشست. ما نیز دراز کشیده و چشم برهم نهاده و مشغول استراحت در فضایی بس فرهنگی و قشنگ!
بعد از دقایقی ، کسی به شانه ام زد. چشم باز کردم. پسرک بود:
_ میشه بلند بشی بشینی،مامان؟
صورت قشنگ و شیرینش وادارم کرد که در جا اطاعت کنم. نشستم.
_جونم مامان.؟ چی می خوای؟
_ دستاتو باز کن،بیار جلو. می خوام یه چیزی بهت بدم.
_ قربونت بره مامان! چی می خوای بدی؟
_چشماتم ببند.
بستم. پسرک چیزی کف دستهای مشتاقم ریخت.
_حالا چشماتو باز کن.
واحیرتا! شگفتا! یا خدااااا.
یک مشت کاغذ ریز شده توی دستم بود.
_اینو اینجوری کردم که یادت بمونه دیگه منو دعبا ( دعوا) نکنی.
پسرک چند صفحه ی اول یک کتاب کودک گلاسه ی قطور رو با قیچی ریزریز کرده بود و کف دستم ریخته بود تا درس عبرتی باشه برای من!
کتاب رو هنوز داره.
من هم اونقدر بزرگواری نشون دادم که پسرک رو هنوز دارم!
درباره این سایت