غر غرهایم را می آورم اینجا.
شادی هایم را هم بیاورم خب.
صبح با دختردبیرستانی های 27 سال پیش رفتیم علف نگری! رفتیم به استنشاق بوی علف! رفتیم توی یک پارک بیرون شهر( بین شهر؟ ) صبحانه خوردیم. راه رفتیم. پنبه ی شوهرها را زدیم. غر پسرها و دخترها را زدیم. خندیدیم. بغض کردیم. اه اه و ایش ایش کردیم.
یکی گفت:
- به شوهرم گفتم تو هم بیا. برو برای خودت یه چرخی بزن. حال و هوات عوض میشه. گفت من بیام بین دخترا چیکار؟ هی می خواهین حرف بزنین و بخندیم. من بیام چه بکنم؟
-باباااااااااااااااا.دمش گرم. هنوز ماها رو ( دخترا ) می بینه!!!
یکی مامان شد و روی پیک نیک تخم مرغ نیمرو کرد. سرشیر و شیربرنج و ارده و خرما و کلوچه ی دزفولی و اهوازی داشتیم.
بچه ها نبودند. خودمان بودیم. خودمان هم فقط از شوهرها و بچه ها حرف زدیم.
خودمان خیلی سال است که دیگر مال خودمان نیست.
گاهی ، سالی یکبار، دوسالی یکبار، بد نیست چندساعتی فرار کنیم و غصه ی نحس کنکور و افسارپاره کردن بلوغ بچه ها و درد لاعلاج گرانی و درهم بودن شوهرها و افسردگی و سوگواری های خودمان را توی کیفهامان بیندازیم و زیپش را بکشیم.
اما تا می آیی دستمال کاغذی برداری از کیفت، هرکدام سرک می کشند که زودتر از دیگری بیرون بریزد و موضوع حرفت را عوض کند و دوباره برمی گردی سر خانه ی اول.
-شوهرم.
-پسرم.
-دخترم.
-کارم.
-خانواده م.
- جامعه.
-.
این نوشته هم رنگ غصه گرفت. نه؟
درباره این سایت