گل کاغذی را پارسال تابستان بردم  توی باغچه کاشتم. از گلدانی که داشت تُنُک و کم رمق می شد دل کندم بالاخره.

زمستان ، بی برگ و خشک شد. مطمئن بودم که دیگر نباید امیدی بهش داشت. خاله می گفت: ( این گل فقط از سرما عاجزه) . و عجز دیده بود توی سرمای زمستان.

بعد از عید چند وقت بود متوجه برگهای ریزی روی ساقه های خشک و مرده اش شده بودم. امروز کمی توی حیاط چرخیدم. برگها را دیدم که دارند بزرگ می شوند. لبخند به پهنای صورتم دوید .

روی صندلی ماشین که نشستم، در حین بستن کمربند گفتم:

-دیدی گل کاغذی رو ؟ برگ زده!

لبخند بزرگی زد:

-آره. دوباره زنده شده.


*


حکایت عاشقانگی مرا با گل کاغذی می دانید که.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش زبان انگلیسی روزانه سیمرغ پلاس املاک رومشکان محتواژه دبستان هیئت امنایی باجغلی کلینیک اچ پی وی (HPV) دانلود موزیک