دیروز دوبار قلبم درد گرفت. قبل ترش ترتیب اعصابم داده شده بود.( این یکی بماند)
حسین و ایلیا دوتا کلاس پنجمی اند که با هم همکلاس اند. کارگاه داستان نویسی را تازه کشف کرده اند. خنده از لبهای حسین و ایلیا گم نمی شود. حسین با صدای بلند می خندد ، اما خنده ی ایلیا محجوب و شرمگین است . اصلا یک جورِ قشنگی. یک محمدرضا هم با این دوتا ،هم تیمی ست که ازشان بزرگتر است. کلاس نهمی ست و پسرعمه ی حسین. قصه هایشان پر از طنز و شکیلک خنده ی خودشان است که ما را هم می خنداند . دیروز ایلیا و محمد رضا با تِمی که داده بودم، قصه ای خنده دار نوشته بودند. موتیفی که در هردو قصه تکرار شده بود قلبم را فشرد.
برای درک فضاسازی، گفته بودم با چند مولفه ی آشنا که برایشان نام برده بودم، قصه ای در مورد یک زندانی در زندان بنویسند. زندانی ایلیا و محمدرضا به یک دلیل مشترک توی زندان بودند. یکی برای یدن دو کیلو پیاز و دیگری برای یدن دویست گرم پیاز. همه خندیدیم اما نکته این بود که مسایل روز و مصایب جامعه و فجایع اقتصادی، چطور این پسرکان کم سال را درگیر کرده که در نهانی ترین زاویه های ذهن شان، بهانه ای می شود برای خلق طنز و خنده.
*
داستان یکی از با استعدادهای کلاسم، در مورد کانون اصلاح و تربیت بود. دردنامه ای سوک و قابل تامل .
رسم داریم که داستان خوانده شده را جمعا تحلیل می کنیم. یکی از دخترکان خوش ذوق و خوش قلمم گفت:
-تمام اینهایی که گفتی ، هست. وجود داره. اما نباید اینقدر درموردش گفت و نوشت. نباید اینقدر همه رو ترسوند. من الان می ترسم از این دنیا. از این وضعیت. از این آدمها.
دردهای توی قصه را می گفت. مصایب شخصیتی و روانی آدمها را می گفت. اعتیاد را می گفت. روان پریشی و اختلال عاطفی را می گفت.
چند روز قبل ترش پسرکم به من گفته بود: منم مثل تو دیگه نمی خوام اخبار رو نگاه کنم. چون از آینده ی دنیا می ترسم. از اینکه نمی دونم چی قراره اتفاق بیفته می ترسم. خیلی هم می ترسم. همه ش فکر می کنم با بدترین وضعیت یا می میریم یا ما رو می کشن .
قلبم درد گرفت. چه کردیم با دنیای بچه ها! چطور نا امن کرده ایم دنیای کوچک شان را. با علنی حرف زدن در مورد کثافت دنیای واقعی! با بلند فکر کردن در مورد پدرخوانده های دنیای بی رحم ت. با بی ملاحظه حرف زدن در مورد نگرانی های مالی و اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی مان . آن هم در فضایی که کوچکترها در کنارمان، هزار گوش می شوند برای شنیدن و فقط یک ذهن دارند برای تحلیل و تفسیر و فقط یک دل دارند برای ترسیدن و ترسیدن و ترسیدن!
*
خدا کند همه ی بچه ها فقط خندیدن بلد باشند. فقط شاد بودن بلد باشند. فقط رقصیدن بلد باشند.
و کر شوند و کور شوند و عاجز شوند همه ی آنهایی که تا به حال این حق طبیعی را از بچه ها گرفته اند و قصد دارند که باز هم بگیرند.
درباره این سایت