زانو درد امانم را بریده دیگر. کمتر بیرون می روم. تاب پایین آمدن از سه طبقه پله را ندارم. قبل تر همه راضی نشدند به نصب آسانسور توی ساختمان. الان با این گرانی ها محال است حتی بهش فکر کنند.
امروز سه شنبه بود. کارگاه داستان داشتم. تاتی تاتی پله ها را پایین آمدم. با هر پله زانو تیر کشید و ماهیچه ی پشت پا، جیغ زد.
پایین، نزدیک گل های برگ یخی گل زرد باغچه های کنار حیاط، بین سه تا پروانه گیرافتادم.
پروانه ها دورم می چرخیدند. روی گلهای زرد قشنک می نشستند و بلند می شدند و دورم می چرخیدند.
دلم آنقدر روشن و شاد شد که نمی دانم بگویم چند تا.
چه خوب که آنقدر زیاد هستند که دورت پرواز می کنند. چه خوب که نمی ترسند. چه خوب که هستند.
انگار مسلک و مرام زمین واقعا عوض شده. سگ ها و گربه های خیابانی و قمری هایی را که دیگر از آدم ها نمی ترسند، زیاد دیده ام. گاهی خندیده ام و گاهی تعجب کرده ام.
اما این سرنترس پروانه ها را بسیار دوست می دارم.
- چه تنبل شده ام من. عکس ها را توی کانال تلگرام و اینستا می گذارم و زورم می آید که اینجا را هم رنگ رنگی کنم.
درباره این سایت