خب دروغ چرا. می ترسیدم. گرچه قریب بیست سال پیش تر هم توی این گور مدرن سفید الکترونیکی رفته بودم، اما ترس مثل ویروس می خزید توی سلولهایم و کم کم می دیدم تپش قلب دارم. به سن و سالم و ترسم می خندیدم. اما خنده که ترس را از بین نمی برد.

چشمم رفت به تابلوهای ون گوک روی دیوار. نقاشی های مورد علاقه ام را قاب سفید پهن گرفته بودند و روی دیوار راه پله های همکف تا زیرزمین  گذاشته بودند؛ شب پرستاره،  گل های آفتابگردان، گندمزار. مثل همیشه شب پرستاره بود که دلم را برد.

یک تابلوی م دیگر هم روی دیوار بود.از یک مزرعه ی لَوِندِر ( اسطوخودوس) . آنقدرها نمی دانم از نقاشی که اسم نقاشش را بدانم.

توی گور مدرن ، چشمت فقط سقف سفید در فاصله ی نزدیک را می بیند.توی یک فضای  استوانه ای لوله شده ای. عقب می برندت. عقب تر. عقب تر. دیگر محال است با هیچ حرکتی بتوانی از آنجا بیرون بیایی. مگر مار باشی یا کِرم که بلولی توی استوانه و بخزی بیرون. ترس پیشروی می کند باز. تپش قلب کاملا مرئی و قابل لمس است.نکند آنها آن ورِ شیشه بفهمند و به ترسم بخندند.

صداها از بوق ممتد و مقطع، متغیر هستند. خیالپردازی می کنم که ترس خزنده را عقب بزنم. بوق های ممتد مثل بوق ماکروویو است. لابد فتوچینی شان آماده شده که بوق می زند. بوق  های مقطع مثل بوق راننده های  بی اعصاب است که پشت ترافیک گیرکرده اند.کوتاه و پشت سرهم. آژیر پلیس می پیچد توی کاسه ی سرم. بعد صدای زنبورک می آید.  دخترکی با چارقد ترکمنی  زنبورک گذاشته گوشه ی لبش و آهنگین می نوازد. بوق های بعدی مثل صدای چرخ خیاطی ست. با فاصله ی منظم و صدای قِرقِرقِر. بعد بوق ها ریتم می گیرند. یک دو سه چهار، یک دو . یک دو سه چهار، یک دو.  توی استوانه استعداد موسیقی هم پیدا کرده ام. حتی نت هم می نویسم. آهنگ می سازم. بفهمی نفهمی رقصم هم گرفته.  خنده ام می گیرد.

خیالپردازی حالم را بهتر کرده . ترس رفته. مار رفته. کرم رفته . خنده آمده . دستی را دوست دارم که روی زانوهام بلغزد و صدایی که بگوید:  (نترس. من اینجام) . خنده می آید. نکند آنها آن ورِ شیشه خنده ام را توی مونیتورشان می بینند و به من می خندند.خنده بیشتر می آید. دیوانه ای در گور استوانه ای سفید! خنده بیشتر می شود.

خیلی طول می کشد. بوق ها از سر نو تکرار می شوند. نزدیکم به کلافگی . لرزش خفیف دورکمر و بعدتر گردن را تاب می آورم.

خیال خوب است. باز باید زیر بلیطش بروم. صدای زنبورک  ، صدای چرخ خیاطی، راننده ی بی اعصاب. آژیرپلیس. آلارم ماکروویو،ریتم  یک دو سه چهار، یک دو. تا تمام شود و مسیر رفته ی درون استوانه را برگردم و سرپا شوم و با لب کش آمده از خنده ی غیرقابل کنترل ، به چشم های خیره به در اتاق  که نیم خیز شده  برای پیش آمدن وصل شوم و سرتکان بدهم که خوبم .




- منم آن ترسویی که از ام آر آی می ترسید( می ترسد)

-خیلی هم بجاست این ترس. پس چرا هنوز سرگیجه و سردرد دارم؟



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پاييز ادمونتون نگار روزها با ماژیک قاب شیشه ای بهترین های هند میکروپیگمنتیشن Roger SHIA STUDIES ... شیعه شناسی هیچ‌کجا