چیزی که باعث می شود این ساعت نیمه شب بیایم سراغ اینجا و بنویسم، شور و هیجان نویسندگی نیست. داشتن دوتا اُسوه ی کتابخوانی در فاصله ی دومتری ام است که دو تنه!! می خواهند سرانه ی مطالعه ی کشور را بالا ببرند.
از نیمساعت قبل بهشان آلارم داده ام که بروند بخوابند. ساعت یک نیمه شب است.بوی دم کشیدن غذای سحری دیگر درآمده. تا یک ربع دیگر باید خاموشش کنم.توی این فاصله کتاب را باز می کنم که بخوانم.حرکت محسوس شان را که بدون ذره ای مخفی کاری، شرم آلودگی یا عذاب وجدان از (گوش ندادن حرف مامان) است، را می بینم. خیلی عادی و حق به جانب ، یکی روی مبل روبروی من می نشیند و از زیر چشم می بینم که آن یکی سراغ مبل پشت سرم می رود. صدای ورق زدن کتاب می شنوم. بله! کتاب خواندن شان گرفته. بعد از شخم زدن تلویزیون و سربسر هم گذاشتن و توی آشپزخانه پرسه زدن و صدبار در یخچال را باز کردن و درکابینت ها را باز و بسته کردن، حالا، همین حالا ویرشان گرفته کتاب بخوانند.
از آن یکی که روی مبل پشت سرم نشسته صداهای مخصوص به خودش می آید. خششش خششش ( دارد کتاب ورق می زند) . زارپ.( کتاب را محکم و با ضرب می بندد) . فششش ( برگه های قطر کتاب را با انگشت سریع رد می کند) . فیششش فیششش ( کتاب را بادبزن کرده دارد خودش را باد می زند). شترق( کتاب را دوباره با ضرب از جهتی دیگر محکم می بندد).لازم نیست معرفی اش کنم که؟!
از کتابی که می خواستم بخوانم چیزی نمی فهمم.
-درست رفتار کن . بس کن این صداهای.
-نترسکتاب خودمه. مال کتابخونه نیست که نگرانی خراب بشه. مال خودمه. از نمایشگاه گرفتم!
بوی غذا حسابی توی بینی می نشیند. می روم اجاق گاز را خاموش می کنم. برمی گردم. آن یکی پرسرو صداهه نیست. رفته بخوابد.
این یکی هنوز روی مبل لم داده و کتاب می خواند. بی سر و صداست. بی آزار است.( فعلا). دستم می رود که لامپ را خاموش کند. نمی کنم.
می آیم و می نویسم.
درباره این سایت