میگه :
-برای یک بیماری قدیمی یک اسم جدید ترکیبی درست کردم.
-چی؟
-دُر وادِر
-دُر یعنی door ؟ یعنی در ؟ درِ آب ؟ آب ِ در؟
عاقل اندر سفیه نگاه می کنه:
-نخیر! دُر یعنی مروارید. مگه تو ادبیات فارسی نخوندی؟ چطور اینو نمی دونی؟ دُر یعنی مروارید! وادِر هم که آبه. دُر وادِر یعنی آب مروارید!
-عجب!
-بله! ترکیبی از فارسی و انگلیسی. حالا اسمش قشنگ شده!
*
نمیدونم راهکارهاش چرا منو یاد مسعولین مملکتی میندازه! صورت مسئله رو یا بزک دوزک می کنن یا باالکل پاکش می کنن!
آدم بزرگی میشی مامان جان! بلکه م مسعولی چیزی شدی!
والله!
گفتم:
-یادته بچه بودی به یکی گفته بودی از من خیلی بدت میاد. خیلی ها. خیلی بدت میاد.
بنده خدا خجالت کشید. گفت :
-شرمنده. بچه بودم. اصلا نمیدونم چرا این حرف رو زده بودم. اصلا کی اینو به تو خبر داده بود؟
گفتم:
-می بینی چقدر پلیدم که الان بعد از بیست سال یادت آوردم.
گفت:
-اون که البته. اما شرمنده ام بخدا!
ملت خندیدند!
یه آدمایی هم باورشون شده که پیام های اخلاقی و پند و اندرزِ ( عیده بیایین آشتی کنیم / سال نو شده بیایید کدورت ها رو دور بریزیم / بهار اومده برید اونا رو ببخشید / و .) واقعیه!
حالا بگیم مغزاشون فندقیه. آایمر دارن . یا جنون ادواری می گیرن با بسامد اشتباهات مکررِ فاجعه آمیز!
توی خونه شون آینه پیدا نمیشه؟
هیچی! همین!
چرا فکر می کنن هر اشتباهی قابل بخشیدنه ؟
اونایی که قاتل رو پای چوبه ی دار می بخشن مال قصه های اشک آلوده. اینجا از قصاص و مجازات و تنبیه خبری نیست.
اما دور انداختن و انداختن توی سطل زباله ، همچنان برقرار و مستدامه.
عزت زیاد!
آقایون و خانومای شاد و خوش آب و رنگ درون صفحه ی تلویزیون از ده تا یک برعکس شمردن و بالاخره تحویل سال جدید.
پسرجان و پدرش از جا بلند شدن برای روبوسی و تبریک و عید مبارکی گفتن. من نشسته سرجام ، یکی یکی بغلشون کردم و بوسیدم و تبریک گفتم و لپ هاشون با رژم سرخ و گلی شد. همه که نشستن سرجاشون دیدم پسرک با چشم های باریک شده نگاهم می کنه. لپ هاش سفید بود. لای دیده بوسی ها فراموشش کرده بودم. در واقع از دستم دررفته بود. محکم بغلش کردم و بوسیدمش. با لحن طلبکار و نیش دار و کنایه آلود گفت:
-چه عجب! بالاخره مسئولین به مناطق محروم هم سر زدن!
از چندروز قبل از عید بارون یکسره بارید و بارید. گنبد و اطرافش غرق درآب شده. روستاهای اطراف و چسبیده به گنبد رو تخلیه کردن. زار و زندگی مردم غرق در آبه.
بری مامان و خواهرها نگرانی ندارم. خونه ها محکم و همه طبقه دوم هستن. اما بقیه چی؟ بقیه ی مردم؟ این وقت؟ شب عیدی. روز عیدی. اول سالی.
مامان برای چکاپ و اسکن و . رفته ساری . همونجا گیر کرده. جاده ها بسته ست. تردد بین شهرها ممکن نیست.
تماس تصویری می گیریم که عید رو تبریک بگیم. خواهرک می خنده .میگه:
-اینها سیل زده ان. اینجا پناه آوردن. داریم براشون دنبال گاز و یخچال و فرش و می گردیم که بتونن یه زندگی ساده و معمولی سرپا کنن.
می خندیم. تبریک میگیم. اما دلهامون به شوره .
بهار هم خرابکاری کرد که!
بخواهیم نخواهیم سیل گره خورده به زندگی مان. از یادآوری عکس قایقی که در خیابان منتهی به میل گنبددر آب انداخته بودند،هنوز قلبم تیر می کشد . مداد گنبد از پشت بام خانه ی پدری بسی نزدیک و قابل دسترس است. مگر چقدر راه است تا فرورفتن خانه های محل های اینطرف، تا کمر در آب؟
یکی دخترخاله ها به معنای واقعی سیل زده شده. خانه و زندگی اش وسط دریای سیل است. از روحیه ی بالای ماست یا از بیعاری، نمی دانم، اما شوخی هایی که با این طفلی می کنیم، خنده ها و قهقهه های مشترک نه و دوستانه، یک سمتش می رود به تشویش و دلهره ی درونی همه مان.
یکی از خواهرک ها به واسطه ی شغلش وآشناهایی که دارد، کمک های نقدی و جنسی خیلی خوبی جمع آوری کرده و می کند. راه می افتند تا آق قلا، تراکتور می گیرند و بسته های تفکیک شده را از تریلی وصل شده به تراکتور بین مردم پخش می کنند.دخترخاله می گوید : قایق و تراکتور و نفربرهای ارتش، تنها وسایط نقلیه ی این روزهای آق قلاست.
وقتی از آبی می گوید تا تا پیش سینه شان بالا آمده بوده، گوشی هایی که در میان آب به دندان گرفته بودند و فریادهایی که برای کمک پیدا کردن می زدند، دلم هری می ریزد. بغلش می کنم . می گویم: ( سیل زده جان. خعرات تو) . می خندیدم. اما دلم همچنان به لرز است.
خواهرک به من می گوید : ( اگر توی جاده گرفتار سیل شدی ، اصلا غصه نخور. یک پتو و یک قوطی کنسرو از سهمیه ی سیل زدگان، پیش من داری.)
گویا دیروز چهار نوزاد در کمپ به دنیا آمده اند. کلی پمپرز و پد بهداشتی و شیرخشک و ست لباس نوزادی بردند آق قلا . شنیدم که خانمی از دوستانش سه میلیون تومان لباس نوزادی و دیگری همین حدود لباس یک تا چهارساله برای مردم فراهم کرده و به خواهرک سپرده.
از همتش لذت می برم. روی سکوی چرخ بزرگ تراکتور می نشیند. رو به پسرکی که می گوید: ( به من هم بسته بده) ، داد می زند:
-تو شیرخواری؟ چندسالته؟ اینها مال شیرخواره هاست. برای تو چیزای دیگه دارم.
می دانم که از این جراتها ندارم که به آب بزنم.یا حتی پیشقدم بشوم برای کمک جمع کردن. اما آدمهای جسور را تحسین می کنم.پارکینگ خانه اش پر و خالی می شود از کمک های مردمی.
-کی باشه به جرم اختلال در کمک رسانی بگیرنت.
-کی باشه بگن چرا شماره حساب دادی و پول جمع کردی و بگیرنت
-کی باشه .تو که از اون دختره نرگس کلباسی قوی تر نیستی
به حرف هیچ کس محل نمی گذارد.پتو جمع می کند. لباس جمع می کند. پول جمع می کند. پوشک و نواربهداشتی ، قند و چای و کنسرو جمع می کند. می نشیند توی پارکینگ این یکی خواهرک یا توی آرایشگاه آن دخترخاله، همه را پک می کند و بسته های آماده را پشت وانت می برد تا شهر و روستاهای آب گرفته. تراکتور می گیرد و بسته ها را تقسیم می کند.
چیزهای وحشتناکی می شنوم از تعرض نیروهای ( .) به ن سیل زده . از ی از انبارهای کمک های مردمی. از زیاده خواهی خانواده هایی که خانه هاشان چندان آسیبی ندیده ، اما با همه ی اینها، خنده و شوخی اگر نباشد، زیر سنگینی این بار خم می شویم. همه مان. چه اویی که مستقیم آسیب دیده، چه اویی که فقط می شنود و غصه می خورد.
آدمهایی که نمیذارن شاد باشی و شاد بمونی رو چیکار کنیم؟ اونهایی که خندیدنت رو دوست ندارن. اصولا خنده ت انگار آزارشون میده و توی نق نقوی غمگینِ بداخلاق رو بیشتر دوست دارن.
بذاریم شون کنار؟ اگه نشه چی؟ اگه به اقتضای هزار و یک مناسبت و ارتباط نشه کنارشون گذاشت چی؟
ندیده بگیریم شون؟
بذاریم تلاش شون رو برای ضدحال زدن و خراب کردن حالت بکنن و فقط لبخند بزنی و شادی رو مثل مهمون پشت سرهم به دلت دعوت کنی تا بالاخره بشه صاحبخونه و .
شدنیه؟
خیلی سخته. خیلی سخته.
اما تلاش کردن براش می ارزه به از دست ندادن باقی مونده ی عمرت.
یک دختری هم بود که عاشق چشم های درشت مردی بود که مژه های خیلی خیلی بلندی داشت. می گفت می خوام نی نی مون رو روی مژه های باباش بذارم. و باباش با ت دادن سرش، نی نی رو بخوابونه!!!! حالا باباهه کی بود؟ آشنای همه مون بود. بماند!
یک چشم درشت با مژه های بلند روی تخته سیاه کشیدیم و نی نی قنداق شده ای روی مژه ها گذاشتیم و نوشتیم: ( نی نی بنفشه در حال لالا کردن) و حالا نخند، کی بخند.
الان که تیر خنجر این مژگان بلند هی در هم گیر می کنه و با پلک زدن های پشت هم باید از هم بازشون کرد هی یاد بنفشه می افتم و چشم درشتی که روی تخته کشیدیم.
یادت بخیر دخترک خیال پرداز عزیز اون روزها!
یک مامان هم هست که شال آبی قشنگش رو تمام مدت دور دوشش میندازه و به عالم و آدم پز شالش رو میده .
میگه از جوونی آرزو داشتم یکی از این شال ها برای خودم ببافم. هربار می گفتم حالا سال بعد می بافم. سال بعد.سال بعد.
و فقط برای بچه ها بافتم و برای خودم ژاکت و ژیله و . . اما شال دور دوشی نبافتم.
بالاخره الان بعد از جراحی و بسته شدن لنف ها که دستم از کار افتاده و حرکت نداره، یکی برام بافته و منو به آرزوم رسونده.
برای هرکی از راه می رسه قصه ی شال شمالی رو تعریف می کنه و قربون صدقه ی دخترش میره.
من ترا عاشق دختر مامان ام.
پیام ناشناس. با اسم تلفیقی از پدیده های طبیعی و غیرطبیعی
-سلام
-(جواب نمی دهم)
سه روز بعد
-فلانی ام. دختر( .) ت . تحویل نمی گیری!
دختر یکی از اقوام نزدیک بود.
*
پیام از یک آیدی با حروف الفبای انگلیسی
-سلام (پریِ ) / اسم کاربری سایتی که چندسال قبل در آن بودم را می آورد.
-سلام
-نشناختی نه؟
-نه متاسفانه . خودتونو معرفی می کنید لطفا؟
-اسمت پروانه ست. اسم خواهرت هم سودابه ست. اسم پسرهات هم نیما و پارساست. کتابهات هم چاپ شدن. نشناختی؟
-.
*
با اینا چیکار کنم من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعضی وقتها به غذایی واکنش منفی نشان می دهند و جهد می کنند که نه تنها آن غذا را نخورند، که تخریبش هم بکنند.
اخیرا پسرک از آبگوشت بدش آمده. هربار با کلی خواهش و تمنا و التماس و در نهایت تهدید و ارعاب ، نیم ساعت بعد از همه می آید می نشیند سر میز و غذای یخ کرده ی به درد نخور را می خورد. دل و جگر گوشت توی ظرفش را تکه تکه جدا می کند و می اندازد دور و می گوید( اینا چربی بود. نمی خورم)
این بار گفتم:
-این آخرین باره که تو آبگوشت می خوری. از همین الان باهاش خداحافظی کن. هر لقمه ای که می خوری باهاش حرف بزن و بگو ( آبگوشت جان.خداحافظ. دیگه نمی بینمت. چون من دیگه هرگز! هرگز! اجازه نمیدم تو آبگوشت بخوری! )
غذا را به هزار ادا و اصول و عق زدن و ابراز تنفر خورد و وقتی از سرجایش بلند شد گفت:
-می تونم بعد از خداحافظی یه چیزی هم به آبگوشت جانت بگم؟
نگاهش کردم. گفت:
-خیلی ازت متنفرم آبگوشت.چه خوب شد که دیگه نمی بینمت. ازت متنفرم!
دارد با پسوند ها و پیشوند ها کلمه می سازد. من هم که به حکم ازلی ، از عهد الست مامورم که کمکش کنم.
می گوید: با ( بر) کلمه بگو
چند تا کلمه می گویم. می گوید( تکراریه. یکی دیگه بگو)
می گویم: برانداز
-بعدی.
-برکنار
-بعدی.
-برقرار
می نویسد. بعد از نوشتن می گوید:
-کلماتت خطرناک ان ها. کلا کلمات انقلابی گفتی. یعنی چی آخه؟
عاقااااااااااااااااا
از وقتی اینستا نصب کرده ، میره پای پستهامون ، کامنتها رو دونه دونه چک می کنه. بعد میره طرف رو چک می کنه.
در مورد بعضیا هم نظرات ویژه داره:
-چرا قلب نداد؟
-چرا قلب داد؟
-چرا واکنش نداشت؟
-چرا خندید؟
-چرا .
-کی بود؟
-کیه؟
اسیر شدیماااااااااااا
پسرجان پنج شش تا چیز را برای تولد پسرک پیشنهاد داد. با همه مخالفت کردم.
-نه. خطرناکه
-نه. دردسر میشه
-نه. نمیشه
-نه. به درد نمی خوره
-نه.
چند تا چیز را هم من پیشنهاد دادم که او قبول نکرد.
آخر سر گفت:
-پس تنها گزینه ای که برام می مونه اینه که قول بدم برادر خوبی براش می شم!
نمی دانم من یک مرض مد روز گرفته ام یا مد روز تصمیم گرفته مرض مرا هی به رویم بیاورد؟
هر کانال و صفحه ای را بازمی کنم ده تا تبلیغ در مورد طب سنتی و مدرن و داروهای تلفیقی آنها می بینم که هشدار می دهند به کشندگی و مرگ آوری کبد چرب با توضیحات دلخراش و ترسناک.
خب بابا.ترسیدم!!
اضافه کنم که دوستانی هم که درگیر بیماری های مختلف مثل فشار خون، چربی،قند، آریتمی، گشادی آئورت و . و گاها همزمان گرفتار چندتا از این بیماری ها هستند، طی دید و بازدید های سال نویی ، طور غریبی سر به افسوس و حسرت برایم تکان می دادند و مرگی زودرس و دردناک و مفاجا برایم پیش بینی می کردند.
از انواع رژیم های غذایی و داروییِ پیشنهادی دیگه نگم براتون!
گاهی اشیاء نیز بخشی از زندگی ما را در خود حمل می کنند. مثل مادری که جنینش را.
#پسرک شش ماهه شد که جرات کردم بگذارمش و بروم دنبال کارهای دفاعم. چند جلسه ی دفاع را به تماشای عبرت نشستم تا یادبگیرم. بعد راهی کتابخانه ی ملی و کتابخانه های عمومی تهران و کرج و . شدم تا منبع و مرجع پیدا کنم. از صوفی گری تا شاهدبازی تا تاریخ نگاری و عرفان و عاشقانگی را خواندم و خواندم و خواندم و نوشتم تا شد هشت نسخه پایان نامه که هربار خط خورد و اصلاحیه گرفت و کم شد و تغییر کرد تا بالاخره تمام شد.
پسرک را بغل می کردم و می رفتم خیابان ویلا. معمولا هم بدون آسانسور تا طبقه ی پنجم . کارمند آموزش جیغ جیغ می کرد. استاد نبود. کتابخانه شلوغ بود. برمی گشتم انقلاب تا از کارم پرینت بگیرم. فلش را می دادم و چشمم دنبال پسرک بود که شیطنت می کرد. توی اتوبوس ، آدمهای نشسته ، پسرک را از من می گرفتند و بغل می کردند و روی پای شان می نشاندند و قربان صدقه ی لپ ها و کلاه سفید بافتنی اش که شل بافته بودم ، می رفتند . ناگهان یادم می آمد فلشم را از پرینتی پس نگرفتم. پیاده می شدم و چند ایستگاه را دوباره برمی گشتم.
_ آقا فلشم جامونده. یه قورباغه وصله بهش.
امسال پسرک،چندبار فلش قدیمی ام را برای کارهای درسی اش برد مدرسه. هربار بعد از تاکیدم برای (مراقب باش.گمش نکنی.برام مهمه) ،خندید و قدیمی بودنش را ریشخند کرد.
نمیدانست که این شئ نیم وجبی پر است از خودش و من و روزهای پرعجله و استرس قریب ده سال پیش.
نمی داند مثل همین قورباغه که وصل است به فلش، وصل بود به من. بند بود به من. چسبیده بود به من. ایستگاه به ایستگاه،طبقه به طبقه، شهر به شهر . جان به جان!
فقط خدا می دونه که من دیشب چندبار نزدیک بود منفجر بشم از خنده ی قهقهانه . و خنده ی زیر جلکی م رو پیوند زدم به ادامه ی حرفی و صحبتی و با چه مکافاتی خودم رو کنترل کردم که ناگهان نگم:
-بچه ها. یه چیزی بگم؟ همه تون دارین برق می زنین!
مدیونید فکر کنید دو روز پیش دوتا پارچه ی لمه برش زدم و چیزکی دوختم و تمام خونه و زندگیم برق برقی شده و پر از اکلیل های پارچه. و البته که اکلیل ها تا مدتها توی موی ابرو و سر و ریش و دست و پای همه مشغول درخشیدنه!
( بچه ها یه چیزی بگم؟. همه تون دارین برق می زنین)
روم به دیفال!
از دو سه سال پیش که فهمیدم رشد گوش و لب و بینی آدم تا زمان مرگ همچنان بی وقفه ادامه داره، افسردگی گرفتم.
حالا لب یه چیزی ! بسی هم خوب و زیبا و فریبا!
اما آخه بینی؟ گوش؟
و توی عکسها هی می گردم دنبال میزان افزایش حجم بینی م نسبت به سالهای قبل که بسیار باریک و قلمی بود. اصن یه وضی!
اه! رشد بی وقفه ی بینی و گوش!! ازت متنفرم!
تمرین خریت و کوری و کری راه حل خوبی برای پذیرفتن این گند و نکبتی که اسمش زندگی ست، نیست.اما چاره ای هم هست؟ از کدامش بنالیم؟ گرانی؟ ناامیدی به آینده ی بچه ها؟ ( خودمان که به درک اسفل السافلین! ) ، سیل؟ زله؟ سرطان؟ ایست قلبی؟ بی مهری آدمهای اطراف؟ ظهور پرغرور عراقی و سوری و . در خیابان های ایران؟
کدام را اسم ببریم که چاره ای داشته باشد؟
بنشینیم ببینیم این بی پدرها کی تمام مان می کنند؟
خب نشسته ایم که.
بخدا خیلی وقت ها خریت هم راه چاره نیست.
اصلا نیست.
خیلی خوبه که سرگرمی تون کتاب خوندن باشه و فرزندان از جان عزیزترتون مدام شما رو درحال خوندن یا نوشتن ببینن.
علما ! میگن در محیط و فضایی که شما هی کتاب دست تان باشد ، آن نوردیدگان هم به مطالعه علاقمند میشن و نسل بعدی کتابخوانان مجنون کتاب در دامان شما به رشد و اعتلاء خواهد رسید.
اما جونم براتون بگه این فرمول همیشه هم کارآمد نیست. نمونه ی بارز و شاهد زنده ش ، #پسرک هست.
چهار ساله بود. تازه از نمایشگاه کتاب برگشته بودیم خونه. خریدهامون هنوز وسط خونه پخش و پلا بود. کتابهامون مثل برج افتخار قد کشیده بودند روی زمین.
پسرک بی توجه به خستگی ما، مشغول شیطنت بود. به کتابها لگد می زد و آن نشانه های فرهنگ و تمدن رو می نواخت. بعد از اینکه به زبان نرم و درخواستهای پرمهرم در مورد آسیب نزدن به کتاب ها توجهی نشون نداد ، اندکی ، فقط اندکی تحکم در صدای مبارک ریختم و مبل رو نشونش دادم و گفتم:
_ می ری اونجا می شینی و دیگه این کار رو نمی کنی. خب؟!!!
( و این مربوط به زمانیه که هنوز مهربان بودم و جز با مهر و عطوفت فراوان با وی سخن نمی گفتم، پس این نوع کلام، بسی درشت و سخت محسوب می شد).
پسرک آرام گرفت و نشست. ما نیز دراز کشیده و چشم برهم نهاده و مشغول استراحت در فضایی بس فرهنگی و قشنگ!
بعد از دقایقی ، کسی به شانه ام زد. چشم باز کردم. پسرک بود:
_ میشه بلند بشی بشینی،مامان؟
صورت قشنگ و شیرینش وادارم کرد که در جا اطاعت کنم. نشستم.
_جونم مامان.؟ چی می خوای؟
_ دستاتو باز کن،بیار جلو. می خوام یه چیزی بهت بدم.
_ قربونت بره مامان! چی می خوای بدی؟
_چشماتم ببند.
بستم. پسرک چیزی کف دستهای مشتاقم ریخت.
_حالا چشماتو باز کن.
واحیرتا! شگفتا! یا خدااااا.
یک مشت کاغذ ریز شده توی دستم بود.
_اینو اینجوری کردم که یادت بمونه دیگه منو دعبا ( دعوا) نکنی.
پسرک چند صفحه ی اول یک کتاب کودک گلاسه ی قطور رو با قیچی ریزریز کرده بود و کف دستم ریخته بود تا درس عبرتی باشه برای من!
کتاب رو هنوز داره.
من هم اونقدر بزرگواری نشون دادم که پسرک رو هنوز دارم!
در آخرین جلسه ی مدرسه یکی از اولیا از معلم بچه ها پرسید:
-مطالب تاریخی و دینی ِ درس تاریخ و هدیه های آسمان گاهی خیلی با واقعیت تناقض دارند. بچه ها هم کنجکاوی می کنند و ما هم در می مانیم جواب درست را بدهیم یا همان مطالب نادرست و غیر واقعی را تایید کنیم. نظر شما چیست؟ چه کنیم؟
آی خندیدیم. آی خندیدیم.
عیدی هایش را با پدرجانش برد بانک یک حساب باز کرد. پدر جانش هم مقادیری بهش اضافه کرد و از همان لحظه تا الان که رفت بخوابد، ماجرا داریم.
اول از همه فرمول حساب کردن سود بانکی را یاد گرفت. بعد نشست با ماشین حساب چرتکه انداخت که ماهی فلان قدر و سالی فلان قدر سود گیرش می آید. خدا شاهد است که سود سه سالش را هم حساب کرد.بعد مدعی شد که بانک است و باید از همین فردا سود را بدهد. بعدتر گفت دیگر برای کسی کادوی تولد نمی خرد چون پول تو جیبی هایش را از این به بعد توی بانک خواهد گذاشت.
پدرجانش گفت رمز کارتش را عوض کند. گفت خودش یک عدد را پیشنهاد بدهد. چی گفته باشد خوب است؟
-سالی که هلاکو به ایران حمله کرد خوبه؟
-سال حکومت چنگیز خان چی؟ خوبه؟
-سال تولد نادرشاه رو خیی دوست دارم. همین باشه؟ خب؟
-سال حمله ی هلاکو و سال حمله ی چنگیز رو با هم جمع کنیم. چطوره؟
القصه!
بچه دوزار پول گذاشته بانک و در حد اوناسیس و ترامپ دارد فرمانروایی می کند و اُرد می دهد.
خیلی وقت بود از ما کناره گرفته بود. گفته بود گرفتاری هایش زیاد است و حوصله ی خواندن حرفهای ما را ندارد.حرفهای مفتی که گاهی شبها تا هزارپیام چرت و چرند می شد. اصلا از یک وقتی به بعد همه مان کمتر با هم حرف زدیم انگار. هرکدام توی پیله ی خودمان فرو رفتیم و نفهمیدیم امشب تولد کیست، سالگرد ازدواج کیست، سالگرد نامزدبازی کیست، سالگرد مشهد دوران عقدرفتن کیست، کی از چه ساعتی آرایشگاه بود، ناخن هایش را چه طرحی درآورد، هایلات هایش چقدر خرج روی دستش گذاشته، قارچ را کیلویی خریده یا بسته ای، سبزی را از کدام خیابان گرفته، کفش امسالش قرمز است یا مشکی، تی شرتهای میکی موس اش چند تا رقیب پیدا کرده،کلاس زبان چه خبرها داشته، مادرشوهر چند شب مانده،پسره یا دختره چندبار قهر و آشتی کرده و. و . و .
از یک وقتی به بعد من فقط گزارشگر تشخیص و درمان و مراحل شیمی درمانی و ریختن موها و رادیو تراپی و سوختگی پوست بودم. خودم شرم کردم و تمامش کردم تا وقتی دکترها جوابش کردند و .
از یک وقتی به بعد ما نفهمیدیم پرستار مهربان مامان و بابایش، از کی سکوت کرد و بابای مبتلا آایمر چه ها گفت و نگفت.
از یک وقتی به بعد ما نفهمیدیم توده ی معده و هزار جای دیگر کی دوباره شروع به رشد کرد .
از یک وقتی به بعد نفهمیدیم خانه ها و شهرها کی عوض شد.
از یک وقتی به بعد سکوت بود.
بعد ناگهان بعد از تعطیلات عید، یکی نوشت: ( بابای مهسا فوت کرده. از پروفایلش فهمیدم)
و فقط عکس روی پروفایل بود که ما را یکی یکی متوجه کرد.
از یک وقتی به بعد آنقدر دور بودیم که حتی حس و حالی برای یک دورهمی جدید نداشتیم و هربار به بهانه ای کنسلش کردیم.
حرف می زنیم، تسلیت می گوییم، همدردی می کنیم، اما خودمان هم می دانیم هیچ کدامش به درد نمی خورد. هیچ فاصله ی دور و مجازی ای دلگرمی نمی آورد.دلخوش نمی آورد.آغوش باید واقعی باشد.لمس باید واقعی باشد.
غر غرهایم را می آورم اینجا.
شادی هایم را هم بیاورم خب.
صبح با دختردبیرستانی های 27 سال پیش رفتیم علف نگری! رفتیم به استنشاق بوی علف! رفتیم توی یک پارک بیرون شهر( بین شهر؟ ) صبحانه خوردیم. راه رفتیم. پنبه ی شوهرها را زدیم. غر پسرها و دخترها را زدیم. خندیدیم. بغض کردیم. اه اه و ایش ایش کردیم.
یکی گفت:
- به شوهرم گفتم تو هم بیا. برو برای خودت یه چرخی بزن. حال و هوات عوض میشه. گفت من بیام بین دخترا چیکار؟ هی می خواهین حرف بزنین و بخندیم. من بیام چه بکنم؟
-باباااااااااااااااا.دمش گرم. هنوز ماها رو ( دخترا ) می بینه!!!
یکی مامان شد و روی پیک نیک تخم مرغ نیمرو کرد. سرشیر و شیربرنج و ارده و خرما و کلوچه ی دزفولی و اهوازی داشتیم.
بچه ها نبودند. خودمان بودیم. خودمان هم فقط از شوهرها و بچه ها حرف زدیم.
خودمان خیلی سال است که دیگر مال خودمان نیست.
گاهی ، سالی یکبار، دوسالی یکبار، بد نیست چندساعتی فرار کنیم و غصه ی نحس کنکور و افسارپاره کردن بلوغ بچه ها و درد لاعلاج گرانی و درهم بودن شوهرها و افسردگی و سوگواری های خودمان را توی کیفهامان بیندازیم و زیپش را بکشیم.
اما تا می آیی دستمال کاغذی برداری از کیفت، هرکدام سرک می کشند که زودتر از دیگری بیرون بریزد و موضوع حرفت را عوض کند و دوباره برمی گردی سر خانه ی اول.
-شوهرم.
-پسرم.
-دخترم.
-کارم.
-خانواده م.
- جامعه.
-.
این نوشته هم رنگ غصه گرفت. نه؟
شماره ی 5 هنوز در حال دستور دادن و گوهرفشانی ست.
خدایا قدرتی بده که وقتی دیدمش، نزنم بکشمش.
خشمم از شماره 5 شاید افراطی و احمقانه به نظر برسد.
آخخخخخ که چیزهایی از این شماره ی پنج هست که بخودم اجازه نمی دهم در موردش چیزی بگویم. آخخخخخخخ
از اول سال پدر همه را رسما درآورده.
خدا قوت معلم جان.
چطوری تحمل می کنی این حجم از فشار را ؟
زل زده به صورتم. مثلا دارد زبان می خواند. می پرسم:
-چشمای من از پشت عینک درشت تر دیده میشن یا اندازه ی معمولی ان؟
می گوید:
عدسی عینکت محدبه یا مقعر؟
-یه سوال معمولی ازت پرسیدم. لازمه که با قوانین فیزیک چشم منو اندازه بگیری؟
عادی گفت:
-آخه من که اندازه ی همیشگی چشمای تو رو از حفظ نیستم که. فقط هم از طریق نوع عدسی ها می تونم به اندازه ی واقعی چشمات برسم. چون من آدم علمی یی هستم!
یکی از بچه ها خورده زمین و صورتش بدجوری زخمی شده. مامانش صبر کرد تا زخم ها بهتر شوند و از پسرکش فیلم بگیرد برای روز معلم. بالاخره دوشب قبل فیلم را فرستاد. پسرکش عینک زده بود و تبریک گفت. مامانش گفت چون صورتش هنوز زخمی ست خجالت کشید بدون عینک ازش فیلم بگیرم.
شماره 5 گفت:
باید یه ذره پودر می زدی به صورتش. فیلم می گرفتی. نباید به حرف این بچه ها گوش داد که!
- با خودم فکر کردم اگر این موضوع برای من پیش می آمد چه می کردم. قادر بودم پسرک را راضی کنم که بدون عینک با همان شکلی که صورتش دارد ازش فیلم بگیرم؟
بعد یاد عکسهایی افتادم که در آنها چانه ی پسرک کبود است. بدجوری زمین خورده بود. و هربار با دیدنش یاد آن روز بد و گریه ها و دردش و ریش ریش شدن قلبم می افتم و دوباره قلبم درد می گیرد.
به نتیجه می رسم که مامانه عقل کرد که عینک زدن بچه ا را پذیرفت.
مامان خوش ذوق و قشنگی همان روزهای اول پیشنهاد داد پسرک هامان ، هرکدام تبریک چند ثانیه ای به معلمشان بگویند. ما فیلم بگیریم و یکی از مامانها با میکس این فیلمها کلیپ درست کند و به معلم شان هدیه بدهیم.
هربار یکی از مامان ها فیلم پسرکش را می گذارد دل من غش می رود برای این همه معصومیت و عشقی که پسرکها به معلمشان دارند. صفا و صداقت و عشق توی چشم های همه شان کاملا پیداست.
خوش به حالت معلم جان!
پ ن :
پسرک را نشاندم لب باغچه و ازش فیلم گرفتم. بعدش بلند شد گفت:
-این فیلم مورد علاقه ی تو بود. حالا اونی که من می خوام رو بگیر.
رفت در ورودی را باز کرد. از پله ها پایین آمد و در حین پایین آمدن با معلمش حرف زد و تبریک گفت. به من هم یاد داد کجا فیلم را قطع و وصل کنم تا مثلا کنتورهای گاز توی فیلم نباشد.
خلاصه یک برداشت سینمایی - هنری از تبریک پسرک داشتیم.
این بچه به صراط من مستقیم نیست. صراط خودش را دوست دارد.
-مامان تا حالا از کتابهای تو چیزی حذف شده؟ مثلا بهش گیر بدن ، حذفش کنن؟
جلوی سینک، دستم توی کف و ظرف است.
-بله
-میشه بگی چی؟
-همین الان بگم؟ توی این وضعیت؟
-خب آره. این که کتابم نیست که بگم املا بگو . دستت خیس باشه. دفترمم نیست بگم بیا سوال بگیر. با زبونت کار داری. اونم که مشکلی نداره.با دستات داری ظرف میشوری نه با زبونت!
-زبون دراز!
-حالا میگی؟
-نه
-چرا؟
-مناسب تو نیست آخه. به دردت نمی خوره
-یعنی اینقدر منشوری و بی تربیتی بوده؟ شاید هم ی بوده. آره؟ ی نوشتی؟
-نخیر. درست حرف بزن.
-پس چی؟بگو دیگه
-عزیزم. به درد تو نمی خوره.
-بگو.بگو.بگو.بگو.بگو.بگو.
-اَه.خیلی خب.مال پرتقال خونی بود. یه جایی خانومه میره خونه به مشتری نشون بده. مشتری بهش حمله می کنه.
-مشتری اقا بوده؟
-بله
-خببقیه ش.
-همین.
-چطوری حمله می کنه؟ مثل فیلمای خارجی ، جاهایی که بچه ها نباید بببینن؟ جاهای وحشتناک و ترسناک( مارموز می خندد!)
-آره عزیزمشما هم حاهای وحشتناک و ترسناک مد نظرته.
-بگو.بگو.بگو.بگو.بگو.
-اقاهه تنومنده . خانومه رو محکم گرفته .خانومه نمی توانه کاری بکنه. برای همین دماغ آقاهه رو گاز می گیره.
قاه قاه می خندد.
-خب اینکه جای بدی نداره. چرا حذفش کردن.
-اینو حذف نکردن. جایی که خانومه داره با خودش حرف می زنه رو حذف کردن.
-مگه چی میگه؟
-حالا.
-بگو.بگو.بگو.بگو.بگو.
- وقتی دماغ آقاهه رو گاز می گیره رژ لبش پخش میشه دور لبش. با خودش میگه الان هرکی منو ببینه فکر می کنه یکی رو بوسیدم .
ساکت مانده. بعد از چند ثانیه می گوید:
-به نظرم کار درستی کردن که حذف کردن. منم جای اونا بودم حدفش می کردم. آخهنمیشه که.
-حالا تو ارشاد نشو واسه من
-اگه توی ارشاد کار کنم هرجا ببینم از اینا نوشتن حدفش می کنم!
-اگه گذاشتم تو توی ارشاد کار کنی.از این تصمیم ها بگیر!
*
یادم می افتد برای چند نفر این بخش حذف شده را فرستادم تا بخواند و کیف کند از اول قصه .
رفته توی اتاق خواب ما و روی تخت ولو شده و داره درس می خونه. از پنجشنبه تا شنبه، روزی هفت تا درس مطالعات اجتماعی . رسیده به بخش جغرافی.
-پارسا. در تراس رو ببندو لامپ اتاق روشنه. الان پشه ها هجوم میارن.
میگه:
-یه دقیقه بیاجون من بیا.فقط یه دقیقه.
میرم. خودم در تراس رو می بندم. میرم کنارش. کتابش رو نشونم میده.نقشه ی ایران و همسایه های اطرافشه :
-میدونی اگه من بخوام کشور گشایی کنم برنامه م چیه؟
تبذیر و تبشیردهنده نگاهش می کنم، چنان که تمییز بین تشویق و ملامت نداند. میگه:
-اول با افغانستان و پاکستان دوست می شدم. یه ارتش متحد تشکیل می دادم. بعدمی رفتم ارمنستان و آذربایجان رو نابود می کردم و می گرفتمشون. بعد با ترکیه دوست می شدم. ارتشم بزرگتر میشه . بعد عراق رو نابود می کردم و می گرفتم. بعد که قدرت خیلی بزرگ شدم می رفتم روسیه رو می تردم. بعدش هم با امریکا و عربستان صلح دایمی می کردم. نقشه م خوبه مامان؟
نگاه تحذیری و تبشیریم رو از عمق چشمام جمع می کنم. خودمو می زنم به ( چی میگی تو واسه خودت) و میگم:
-شب می خوام بخوابمنبینم توی تختم خرده ریز خوراکی و از این چیزا باشه ها.
اون فقره ی صلح دایمی ش منو کشت. آدم تا این حد نون به نرخ روز خور، آخه؟؟
می گفت: امکان ندارد نازلی و گلستان را زندگی نکرده باشی و اینطوری ازشان نوشته باشی. اینقدر زنده و واقعی و طبیعی . می گفت: هنوز یادشان می افتم اشکم سرازیر می شود.
البته که خیلی محبت داشت. البته که خیلی لطف داشت.اما یاد ندارم داستانی خوانده باشم و فکر کرده باشم که نویسنده دارد زندگی واقعی خودش را برای من حکایت می کند. چه آن وقتها که بیشتر از قصه توی حال و هوای شعر و قافیه و ردیف بودم ، چه بعدتر که قصه تمام زندگی ام را گرفت و شعر سایه ی کمرنگی از گذشته شد.
فکر می کرد سختی ها و بدبختی های این دوتا زن را شخصا تجربه کرده ام. نمی دانم من خیلی بی تخیل و یخ ام یا این دوستان خیلی رویاپرداز و خوش تخیل اند؟
برایش گفتم:
-کلیتِ زندگی آدمهای هیچ قصه ای واقعی نیست. نویسنده از هرچیزی که برای بقیه عادی و معمولی ست، سوژه پیدا می کند. به آن شاخ و برگ می دهد، خیالش را پرواز می دهد و پایان بندی متفاوتی برایش رقم می زند،جوری که ممکن است هرکسی خودش را توی آن قصه ببیند و نبیند. انگار که آدم قصه خودش هست و خودش نیست.
گفتم :
-البته که من و بقیه ی نویسنده ها عناصری از خودمان را ( شخصیت مان، رفتارهامان، عادات مان، .) را توی دل قصه جا می گذاریم. مثلا آواز خواندن با مامان هامان در بچگی را، مثلا عاشق گل و گیاه بودن را، مثلا ضعف یا قوت جسمانی مان را، مثلا تجربه ی بیماری ها و مشکلاتی که از سر گذرانده ایم، اما هیچ وقت شخصیت قصه هامان عینِ عینِ خودمان نیست. آن عینِ عینِ خودمان چه لطفی دارد آخر؟ شخصیت قصه باید با من فرق داشته باشد تا عاشقانه دوستش داشته باشم و برایش تلاش کنم تا آخر و عاقبتش را آنطور که دلم می خواهد رقم بزنم.
گفتم:
-گاهی قسمتهای خوب و بد آدمهای دور و برمان را هم توی قصه جا می کنیم. آدمهای قصه مان را همرنگ و بوی آدمهای دور و برمان می کنیم. این هم باز معنی اش این نیست که آن آدمها را تمام و کمال نوشته ایم. تمام و کمال آدمها به درد همین دنیای واقع می خورد. دنیای قصه باید متفاوت باشد. باید آنطور که منِ نویسنده می خواهم باشد. باید مال خود خودم باشد. مال ذهن و تخیل من باشد. وگرنه چه کاری ست که روزها و ماه ها و گاه سال ها عمر بگذاری پای یک قصه و چیزهایی را که همیشه دیده ای و شنیده ای، بازنویسی کنی.
این حرفها باشد برای تمام دوستانی که سوال های شبیه به این می پرسند و گویی قانع نمی شوند به جوابی که می شنوند.
گل کاغذی را پارسال تابستان بردم توی باغچه کاشتم. از گلدانی که داشت تُنُک و کم رمق می شد دل کندم بالاخره.
زمستان ، بی برگ و خشک شد. مطمئن بودم که دیگر نباید امیدی بهش داشت. خاله می گفت: ( این گل فقط از سرما عاجزه) . و عجز دیده بود توی سرمای زمستان.
بعد از عید چند وقت بود متوجه برگهای ریزی روی ساقه های خشک و مرده اش شده بودم. امروز کمی توی حیاط چرخیدم. برگها را دیدم که دارند بزرگ می شوند. لبخند به پهنای صورتم دوید .
روی صندلی ماشین که نشستم، در حین بستن کمربند گفتم:
-دیدی گل کاغذی رو ؟ برگ زده!
لبخند بزرگی زد:
-آره. دوباره زنده شده.
*
حکایت عاشقانگی مرا با گل کاغذی می دانید که.
موهای زیر ابرو و پشت لبش رو می شد بافت. به جان خودم می شد بافت! از فرط بلندی.
چادر را کشیده تا روی ابروها. آرام و بی رمق حرف می زند. اما نیش دار و گزنده.
-مادره ، دختره رو با یه تیکه پارچه برمی داره میاره توی خیابون. فکر کن با همین تیکه پارچه. دختره دیگه بچه نیست که. بزرگه. با این وضعیت می افتن توی خیابون.
( دخترکی که می گفت یک روسری سه گوش را پشت گردنش گره می زند و موهای بلند قشنگش را گاهی از روی دوش ها، جلوی بدنش می اندازد . گاهی پشت سرش. ریزه میزه و بامزه است.لباس هایش هم همیشه پوشیده و منطقی ست )
یکی دیگر را نشانم می دهد. دخترک را می آورد جلو:
-این الان موهاش خوبه . دیده نمیشه. اما همینو هم من قبول ندارم. گلوش بیرونه. دختر رو نباید اینطوری بار آورد.
(این یکی دخترک، دختر همکار خودش است. مامان این دخترک دارد نگاه مان می کند و می شنود. دخترک فرم مدرسه تنش است. مقنعه را داده بالا و انداخته پشت سرش. طوری که همه ی موها توی مقنعه پنهان شده. یقه ی لباس فرمش اما دیده می شود. دکمه ی یقه زیر چانه بسته شده. رسما چیزی به نام گلو در این منطقه روئت نمی شود)
*
شاید بعضی زن ها نگی بلد نیستند. شاید بعضی زن ها در فضای تاریکِ نگاه جنسی و جنسیتی اسیر مانده اند. شاید بعضی زن ها بشدت دچار بیماری جنسی اند، به خصوص نسبت به هم جنس. شاید بعضی زن ها دچار اختلال شخصیت هستند.
حالا کلمه ی (زن ها) را برداریم و با کلمه ی (آدم ها) عوض کنیم.
اما آخ که دردش از جانب زن ها خیلی بیشتر و شدیدتر است. آخ که ظلمِ ( ن علیه ن ) وحشیانه تر است.آخ که درمان این دردها تا آخرامان ، بعید و دور به نظر می رسد.
دیروز دوبار قلبم درد گرفت. قبل ترش ترتیب اعصابم داده شده بود.( این یکی بماند)
حسین و ایلیا دوتا کلاس پنجمی اند که با هم همکلاس اند. کارگاه داستان نویسی را تازه کشف کرده اند. خنده از لبهای حسین و ایلیا گم نمی شود. حسین با صدای بلند می خندد ، اما خنده ی ایلیا محجوب و شرمگین است . اصلا یک جورِ قشنگی. یک محمدرضا هم با این دوتا ،هم تیمی ست که ازشان بزرگتر است. کلاس نهمی ست و پسرعمه ی حسین. قصه هایشان پر از طنز و شکیلک خنده ی خودشان است که ما را هم می خنداند . دیروز ایلیا و محمد رضا با تِمی که داده بودم، قصه ای خنده دار نوشته بودند. موتیفی که در هردو قصه تکرار شده بود قلبم را فشرد.
برای درک فضاسازی، گفته بودم با چند مولفه ی آشنا که برایشان نام برده بودم، قصه ای در مورد یک زندانی در زندان بنویسند. زندانی ایلیا و محمدرضا به یک دلیل مشترک توی زندان بودند. یکی برای یدن دو کیلو پیاز و دیگری برای یدن دویست گرم پیاز. همه خندیدیم اما نکته این بود که مسایل روز و مصایب جامعه و فجایع اقتصادی، چطور این پسرکان کم سال را درگیر کرده که در نهانی ترین زاویه های ذهن شان، بهانه ای می شود برای خلق طنز و خنده.
*
داستان یکی از با استعدادهای کلاسم، در مورد کانون اصلاح و تربیت بود. دردنامه ای سوک و قابل تامل .
رسم داریم که داستان خوانده شده را جمعا تحلیل می کنیم. یکی از دخترکان خوش ذوق و خوش قلمم گفت:
-تمام اینهایی که گفتی ، هست. وجود داره. اما نباید اینقدر درموردش گفت و نوشت. نباید اینقدر همه رو ترسوند. من الان می ترسم از این دنیا. از این وضعیت. از این آدمها.
دردهای توی قصه را می گفت. مصایب شخصیتی و روانی آدمها را می گفت. اعتیاد را می گفت. روان پریشی و اختلال عاطفی را می گفت.
چند روز قبل ترش پسرکم به من گفته بود: منم مثل تو دیگه نمی خوام اخبار رو نگاه کنم. چون از آینده ی دنیا می ترسم. از اینکه نمی دونم چی قراره اتفاق بیفته می ترسم. خیلی هم می ترسم. همه ش فکر می کنم با بدترین وضعیت یا می میریم یا ما رو می کشن .
قلبم درد گرفت. چه کردیم با دنیای بچه ها! چطور نا امن کرده ایم دنیای کوچک شان را. با علنی حرف زدن در مورد کثافت دنیای واقعی! با بلند فکر کردن در مورد پدرخوانده های دنیای بی رحم ت. با بی ملاحظه حرف زدن در مورد نگرانی های مالی و اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی مان . آن هم در فضایی که کوچکترها در کنارمان، هزار گوش می شوند برای شنیدن و فقط یک ذهن دارند برای تحلیل و تفسیر و فقط یک دل دارند برای ترسیدن و ترسیدن و ترسیدن!
*
خدا کند همه ی بچه ها فقط خندیدن بلد باشند. فقط شاد بودن بلد باشند. فقط رقصیدن بلد باشند.
و کر شوند و کور شوند و عاجز شوند همه ی آنهایی که تا به حال این حق طبیعی را از بچه ها گرفته اند و قصد دارند که باز هم بگیرند.
شروع کننده علی بود. علی هم از خواهرهای دوقلوی خوشگل چشم رنگی شش ساله اش گرفته بود.
علی عاشق پسرک است. خانه شان در همین خیابان، دویست سیصد متر پایین تر از ماست. هر روز جلوی خانه مان از سرویس پیاده می شوند و جلوی در می ایستند.حرف می زنند، قرار می گذارند، گاهی توی حیاط چرخی می زنند و بعد علی پیاده می رود تا خانه خودشان. علی پسرک را دوست دارد.این را می فهمم.
آبله مرغانِ علی به پسرک رسید.همزمان با پسرک سه تا از بچه ها هم مبتلا شدند. امروز یکی از پسرها، آمد امتحان ترمش را داد و برگشت خانه. بعد از امتحان دوتا از پسرها تب کردند و بیحال شدند و رفتند خانه.
آبله مرغان دارد کلاس پنج دو را تعطیل می کند.
خدا می داند معلم جان شان در بچگی مبتلا شده یا در بزرگسالی در معرض خطر است.
جوجه خروس های کلاس پنج دو، آبله مرغان گرفته اند!
-خدا مرا ببخشد که به این شیوع می خندم . می خندم . می خندم!
آقای (ج) خیلی عوضی بود. دوم دبیرستان بودم. به ما ریاضیات جدید و جبر درس می داد. همان اول سال گفت این درس ها خیلی سخت هستند و از عهده اش بر نمی آیید. باید کلاس خصوصی بگیرید. هندسه تان را هم خصوصی درس می دهم. چون سوالهای هندسه ی ثلث سوم هم با خودم است. کتابی بیست تِمَن می گیرم . سه تا کتاب شصت تِمَن !( به تومَن، می گفت تِمَن). منظورش شصت هزار تومن بود.
فک کن سال هفتاد و یک. کمیته و بسیج و ژاندارمری تازه با هم ادغام شده بود و بابا دیگر ژاندارم نبود. مامور نیروی انتظامی بود. آن وقتها تازه حقوق بابا زیاد شده بود. سه برابر شده بود. از شش هزار تومن شده بود هجده هزار تومن. و ما کلی کیف می کردیم که چقدر پول داریم.
اما هرچقدر هم که پول داشته باشیم، شصت تمن برای سه تا درس زیاد بود.
هیچ کس کلاس خصوصی نگرفت با آقای (ج). او هم نامردی نکرد و کل کلاس را تجدید کرد. شهریور هفتاد و یک یه گروه دختر بودیم که می رفتیم کلاس جبرانی کلاس های ریاضیات جدید و جبر و هندسه ی دوم ریاضی. دروغ چرا یکی مان نبود. یکی مان شصت تمن داده بود و آقای (ج) گفته بود: من وقت ندارم بهت درس بدم. سرم شلوغه. بیا این سه تا برگه ها رو بگیر ، پاسخنامه هم داره. از روشون بخون. و عین همان سوالات را از ما شصت تمن نداده ها امتحان گرفته بود. آن یکی شاگرد ضعیفی بود. با نمره های بالای هجده هرسه درسش را قبول شد و ما هفده تا دختر در خرما پزان تابستان می رفتیم مدرسه ای در امانیه ی اهواز و شب توی تاریکی برمی گشتیم خانه و کلی حرف می شنیدم از بابا که ( بعد از این همه سال خوب درس خواندن، امسال آبرویم را برده ام با این سه تا تجدیدی! ) و کسی باور نمی کرد آقای (ج) عوضی بود.
*
چند روز قبل یاد مادر آقای (ج) افتادم. خودش برایمان تعریف کرده بود.
-ما شش تا برادریم. یک خواهر هم داریم. خواهره که آدم حساب نیست. ما برادرها باید از مادرمون مراقبت کنیم. نشستیم دیدیم چطوری تقسیمش کنیم که خدا راضی باشه؟ هرکدام یک عضو از مادرمون رو انتخاب کردیم که اگه بیمار شد ببریمش دکتر و خرجش رو بدیم.
من زرنگی کردم دستهای مادرموم انتخاب کردم. مادر من که از این زنهای نازک نارنجی نیست که بخاطر دستهاش بره دکتر. اگه درد هم داشته باشه چیزی نمی گه. من هم از خدا خواسته هیچ وقت نمی پرسم دستهات خوبن یا نه. برای همین کلا راحت شدم از خرج و مخارجش. اما اون برادرای دیگه م. خدا زده شون. یکی قلب، یکی کبد، یکی ریه، یکی کمر، یکی زانو. هربار هم که می برنش دکتر خدا تِمَن پولش میشه. یعنی من میرم هی میگم مادر خدا خیرت بده. اون نمی دونه ن برای چی میگم. اما دعام می کنه.
*
آقای (ج) خیلی عوضی بود.
آنقدر همه توی چشم هم رفته ایم که نمی شود تکان بخوری و بقیه نفهمند. یک تعدای کانال تلگرام را دارند، بخش اعظمی هم اینستا را. اینجا هم خواننده دارد ، اما کمتر و خیلی محدودتر.
مجبوری خیلی چیزها را سانسور کنی. خیلی چیزها را ندیده بگیری. خیلی چیزها را اصلا محو کنی.
و همچنان، اینجا دوست داشتنی ترین جایی ست که دارمش.
پناهگاهی برای حرف زدن و غر زدن.
شروع کننده علی بود. علی هم از خواهرهای دوقلوی خوشگل چشم رنگی شش ساله اش گرفته بود.
علی عاشق پسرک است. خانه شان در همین خیابان، دویست سیصد متر پایین تر از ماست. هر روز جلوی خانه مان از سرویس پیاده می شوند و جلوی در می ایستند.حرف می زنند، قرار می گذارند، گاهی توی حیاط چرخی می زنند و بعد علی پیاده می رود تا خانه خودشان. علی پسرک را دوست دارد.این را می فهمم.
آبله مرغانِ علی به پسرک رسید.همزمان با پسرک سه تا از بچه ها هم مبتلا شدند. امروز یکی از پسرها، آمد امتحان ترمش را داد و برگشت خانه. بعد از امتحان دوتا از پسرها تب کردند و بیحال شدند و رفتند خانه.
آبله مرغان دارد کلاس پنج دو را تعطیل می کند.
خدا می داند معلم جان شان در بچگی مبتلا شده یا در بزرگسالی در معرض خطر است.
جوجه خروس های کلاس پنج دو، آبله مرغان گرفته اند!
1-خدا مرا ببخشد که به این شیوع می خندم . می خندم . می خندم!
2-به پسرک گفتم از معلمت فاصله بگیر. نزدیکش نشو.مبادا مبتلا شود. پسرک گفت: (نشستم روی صندلی تکی که بچه ها ازم نگیرن. دقیقا نزدیک آقامونم! خیلی بهش نزدیکم.)
3-هیچی دیگر. همین!
گفتند بیا توی مراسم بزرگداشت فردوسی نیم ساعت از فردوسی حرف بزن. تو که شاهنامه درس میدهی. مشکلی نیست. بیا.
رفتم.
کمی گرفت و گیر بود این وسطها البته.
توی جلسه گفتند( مهمان عزیزی در برنامه ی امروز حضور دارد که از شاهنامه پژوهان خوب ایران است.)
منتظر شدم آن عزیز نازنین را از نزدیک ببینم و کیف کنم . دیدم اسم خودم را خواندند!
جان؟؟؟؟؟
شاهنامه پژوه؟ از کجا شاهنامه پژوه شده بودم من؟
نگاهشان کردم و گفتم:
-اینو از کجا درآوردین دیگه؟ شاهنامه پژوه چیه؟
گفتند: هیس! برو بالای سن!
*
رفتم در مورد داستان ضحاک و عناصر داستانی اش برای بچه های کانون پروشی حرف زدم.
غروب خبرش را کار کرده بودند. جلوی اسم من چی نوشته باشند خوب است؟
هان؟
شاهنامه پژوه؟
نه بابا.
نوشته بودند پروانه سراوانی، شاهنامه سرا!!!!!!!!!
*
ابوالقاسم جان من غلط کردم که رفتم بزرگداشتت!
واقعا باور نمی کنند که صدای اخبار، صدای هر گوینده ی خبری حالم را بد می کند. چیزی توی جمجمه ام شروع به جوشیدن می کند و می خواهد دیواره های جمجمه را از فرط فشار بترکاند.
اسکاچ کفی را روی کاسه بشقاب های افطار می اندازم و می روم جلوی در تراس می ایستم تا صدای بلند خبرهای سیاه و بد با صدای بازیگران سریالهای آبدوغ خیاری بعد از افطار عوض شود.(بماند که توی تراس هم یکی از همسایه های پشتی، گیتارش را آورده و پیراهن از تن کنده، مشغول گیتارنواختن و خواندن ترانه برای همگان است)
ابرو گره بزنم، لب و لوچه آویزان کنم، اخم و تخم کنم، سرسنگین جواب بدهم، اصلا مهم نیست. شبکه های خبری یکی بعد از دیگری توی خانه ی ما درحال وِر وِر حرف زدن اند.
چه جنگ بشود چه جنگ نشود ، این منم که تاوان شعله ورشدن و نشدنش راپس می دهم.
گوش نکن . ببینم وقتی جنگ شد می خوای چیکار کنی ( خب دقیقا چه کاری قرار است بکنم؟ کلاشینکف بردارم، وسط پیشانی ترامپ را نشانه بروم؟ شنیدن دیوانه وار اخبار این را به من یاد خواهد داد؟)
گوش نکن. ببینم اگه متوجه نشی دنیا دست کیه و چی می خواد سرمون بیاد، بعدا ( بعدا چی؟ بیست سال است که بعدا هیچی نشده. هیچی. نشسته ایم سرجایمان. توی بهشت خدا. ارزانی. وفور نعمت. عدل و عدالت. آزادیهای مدنی و حقوقی و بشری. بیشتر از این چه می خواهم مگر؟ )
*
اوصیکم به کنترل شبانه روزی تلویزیون در منزل هنگام ازدواج و درج در شرایط ضمن عقد!
اوصیکم به داشتن اتاق خبر در منزل؛ بعد از ازدواج و فرستادن مردان تشنه ی خبر و جنگ به آن اتاق در تمام ساعات شبانه روز!
اوصیکم به داشتن شمشیر پلاستیکی و تفنگ آب پاش برای خودتان بعد از ازدواج. که هروقت زورتان به صدای آزاردهنده ی شبکه های خبر داخلی و خارجی نرسید، با شمشیر و تفنگ ، جنگ بازی راه بیندازید.( انتخاب جنگاوران با خودتان )
*
این را بگذارم کنار این که پسرک می گردد کانالهایی را پیدا می کند که در آن ساعت ها سخنرانی می کنند، برنامه ی کودک اجرا می کنند، تهدید می کنند، یا هرکار دیگری که مایلند به انجامش ، بعد موذیانه می خندد و می گوید:
-می خوام ببینم چی میگن!
*
خدایا من دیگر پاک و مطهر شده ام. تمام گناهانم به واسطه ی شیطنتهای این ابنای ذکورت ، از روح و جسمم زدوده شده. بهشتت گوارای وجودم باد!
در بهشتت رو باز کن که مال خودمه. من اومدم.
صبح توی پیاده رو و خیابان ، پروانه ها توی سر و صورتم بودند. به قدری نزدیک، که مخمل بالهاشان را می دیدم.
باید قصه ای بنویسم با جمله ای ، که در اول هر فصل از قصه تکرارش کنم:
( آن بهاری که همه جا پر از پروانه بود)
و هر فصل را روایت کنم.
مهم نیست محتوای روایت ها چه باشند. مهم پروانه ها هستند که باید در اول هر فصل ، حضورشان تاکید شود.
زانو درد امانم را بریده دیگر. کمتر بیرون می روم. تاب پایین آمدن از سه طبقه پله را ندارم. قبل تر همه راضی نشدند به نصب آسانسور توی ساختمان. الان با این گرانی ها محال است حتی بهش فکر کنند.
امروز سه شنبه بود. کارگاه داستان داشتم. تاتی تاتی پله ها را پایین آمدم. با هر پله زانو تیر کشید و ماهیچه ی پشت پا، جیغ زد.
پایین، نزدیک گل های برگ یخی گل زرد باغچه های کنار حیاط، بین سه تا پروانه گیرافتادم.
پروانه ها دورم می چرخیدند. روی گلهای زرد قشنک می نشستند و بلند می شدند و دورم می چرخیدند.
دلم آنقدر روشن و شاد شد که نمی دانم بگویم چند تا.
چه خوب که آنقدر زیاد هستند که دورت پرواز می کنند. چه خوب که نمی ترسند. چه خوب که هستند.
انگار مسلک و مرام زمین واقعا عوض شده. سگ ها و گربه های خیابانی و قمری هایی را که دیگر از آدم ها نمی ترسند، زیاد دیده ام. گاهی خندیده ام و گاهی تعجب کرده ام.
اما این سرنترس پروانه ها را بسیار دوست می دارم.
- چه تنبل شده ام من. عکس ها را توی کانال تلگرام و اینستا می گذارم و زورم می آید که اینجا را هم رنگ رنگی کنم.
خو نذارین من این پسرک رو ببرم زبان و بشینم توی اتاقی که مادرها می شینن. چون در پوستین خلق می افتم و هی ازشون قصه می نویسم.
*
پسرک سبزه ای داشت تند تند در مورد سیزده گیگ رایگان نت که با تبدیل سیمکارت تری جی به فورجی به دست آورده بود حرف می زد:
-یک گیگ آهنگای ترکیه ای دانلود کردم. یه عالمه فیلم دانلود کردم. هنوز یازده گیگ رایگان دارم.
در مورد آهنگها و فیلمها هم توضیح می داد.
خانومی که پسرش توی یک کلاس دیگر درس داشت ، کنارم بود. برگشت رو به من:
-سیزده گیگ؟ شما هم شنیدی؟ میگه سیزده گیگ.
لبخند زدم. حواسم به پسرکم بود که لابلای حرفهای همکلاسی اش مزه می پراند. اختلاف سنی در کلاس زبان کمابیش دیده می شود. پسرک سبزه رو کلاس هشتمی بود.
خانومه گفت:
-پسر من سی گیگ رو توی یک هفته تموم کرد. همه ش فیلم و برنامه ی آنلاین تماشا می کرد. حالا این بچه میگه سیزده گیگ ، خیلی خوبه. خیلی قانعه.
رو به پسرک گفت:
-تو مصرفت خیلی کمه. خوش به حال مادر و پدرت. خیلی کم مصرفی!
پسرکم از لابلای سر خانومه و پسرک مرا نگاه می کرد. با چشمهایی پر از تذکر و هشدار.
پسرک سبزه رو گفت:
-براش روبیکا نصب کنین که بدون نت هم بتونه فیلم ببینه. اینطوری دیگه نت مصرف نمیشه.
خانومه گفت:
-نهروبیکا مال گوشی های ایرانیه. روی گوشی های ما نصب نمیشه.
پسرک سبزه رو گفت:
-مگه گوشی ایرانی هم داریم؟
-بله.سامسونگ ها و بقیه ایرانی ان. مال ما آیفونه. روی اینها نصب نمیشه.
-چرا اتفاقا آی یو اس هم داره روبیکا. روی گوشی شما هم نصب میشه.
بعد خانومه شکوا و شکایت کرد از پسرخودش که شارژ گوشی های مامان و بابا و خودش را تمام می کند و بازی می کند. شارژ لپ تاپ خودش را هم خالی می کند و بازی می کند. و مامانه گلایه داشت که پسرش خیلی پرمصرف است.
پسرک سبزه رو در مورد سه تا بوگاتی یی که در جهان تولید شده حرف زد. در مورد موتورهای هیبریدی اطلاعات داد. در مورد عشق ماشین بودنش و اینکه کیف می کند از شستن ماشین بابایش گفت . برای همه تعریف کرد بابایش در شش سال اخیر ، سر هر سال ماشینش را می فروخته و ماشین صفر می خریده. قیمت می داد و کیف می کرد.
خانومه گوشی اش را گرفت دستش. عکس پسرخودش را نشانم داد. چشمم خوب نمی بیند. گوشی را عقب تر گرفتم که پسرش را ببینم. گفت:
-عکسای گوشی ای آیفون خیلی تمیزه. عجیبه شما گوشی رو بردی عقب.
*
پسرک امروز املا داشت. بردمش و منتطر نشستم توی کلاسی خالی که اینجور وقتها به مادرها اختصاص می دهند. با خودم کتاب برده بود. لای صفحه باز مانده بود. با این همه حرف و ماجرا، نشد که بخوانم!
*
منتظرم پسرکم جایی گیرم بیندازد و بگوید:
-دیدی چقدر اینترنت استفاده می کنن دوستام؟ دیدی همه گوشی دارن؟ دیدی مامان اون بچه هه چی می گفت؟ دیدی تو به ما اجازه نمیدی؟ دیدی تو برام گوشی نمی خری؟ دیدی سیمکارت داشت؟ دیدی تو نمیذاری من سیمکارت داشته باشم.
*
خیلی سختگیرم؟ نه؟
سارا برای زانو درد یک متخصص کایروپراکتیک بهم معرفی کرد که همسرش همونجا برای دست و گردن مشغول درمانه ، خودش هم قبل تر کمردردش رو اونجا درمان کرده . بعد از چند هفته استخاره کردن و آره و نه گفتن، رفتم.
یک خانه ی ویلایی دوطبقه با کلی خدم و حشم و پرسنل و برو بیا در یک جای خوش آب و هوا و خوشگل کرج.
قراره ام آر آی و عکس رادیولوژی برای دکتر ببرم تا درمان رو با دستگاه هایی که شنیدم( ندیدم هنوز) با فیزیوتراپی فرق دارند، شروع کنم.
تا اینجا تشخیص آرتروز زودرس و تخریب مفصل زیر کشکک زانو( اینو از بیست و چهارسالگیم دارم) ، داده شده و پله مهم ترین عامل ایجاد و تشدیدش هست.
مِن بعد برای رفت و آمد به خونه که با احتساب پارکینگ میشه طبقه ی چهارم، باید سوار قالیچه ی سلیمان بشم یا وردی بخونم که در یک آن ناپدید بشم و بین این سه چهار طبقه تردد کنم.
والله!
خب دروغ چرا. می ترسیدم. گرچه قریب بیست سال پیش تر هم توی این گور مدرن سفید الکترونیکی رفته بودم، اما ترس مثل ویروس می خزید توی سلولهایم و کم کم می دیدم تپش قلب دارم. به سن و سالم و ترسم می خندیدم. اما خنده که ترس را از بین نمی برد.
چشمم رفت به تابلوهای ون گوک روی دیوار. نقاشی های مورد علاقه ام را قاب سفید پهن گرفته بودند و روی دیوار راه پله های همکف تا زیرزمین گذاشته بودند؛ شب پرستاره، گل های آفتابگردان، گندمزار. مثل همیشه شب پرستاره بود که دلم را برد.
یک تابلوی م دیگر هم روی دیوار بود.از یک مزرعه ی لَوِندِر ( اسطوخودوس) . آنقدرها نمی دانم از نقاشی که اسم نقاشش را بدانم.
توی گور مدرن ، چشمت فقط سقف سفید در فاصله ی نزدیک را می بیند.توی یک فضای استوانه ای لوله شده ای. عقب می برندت. عقب تر. عقب تر. دیگر محال است با هیچ حرکتی بتوانی از آنجا بیرون بیایی. مگر مار باشی یا کِرم که بلولی توی استوانه و بخزی بیرون. ترس پیشروی می کند باز. تپش قلب کاملا مرئی و قابل لمس است.نکند آنها آن ورِ شیشه بفهمند و به ترسم بخندند.
صداها از بوق ممتد و مقطع، متغیر هستند. خیالپردازی می کنم که ترس خزنده را عقب بزنم. بوق های ممتد مثل بوق ماکروویو است. لابد فتوچینی شان آماده شده که بوق می زند. بوق های مقطع مثل بوق راننده های بی اعصاب است که پشت ترافیک گیرکرده اند.کوتاه و پشت سرهم. آژیر پلیس می پیچد توی کاسه ی سرم. بعد صدای زنبورک می آید. دخترکی با چارقد ترکمنی زنبورک گذاشته گوشه ی لبش و آهنگین می نوازد. بوق های بعدی مثل صدای چرخ خیاطی ست. با فاصله ی منظم و صدای قِرقِرقِر. بعد بوق ها ریتم می گیرند. یک دو سه چهار، یک دو . یک دو سه چهار، یک دو. توی استوانه استعداد موسیقی هم پیدا کرده ام. حتی نت هم می نویسم. آهنگ می سازم. بفهمی نفهمی رقصم هم گرفته. خنده ام می گیرد.
خیالپردازی حالم را بهتر کرده . ترس رفته. مار رفته. کرم رفته . خنده آمده . دستی را دوست دارم که روی زانوهام بلغزد و صدایی که بگوید: (نترس. من اینجام) . خنده می آید. نکند آنها آن ورِ شیشه خنده ام را توی مونیتورشان می بینند و به من می خندند.خنده بیشتر می آید. دیوانه ای در گور استوانه ای سفید! خنده بیشتر می شود.
خیلی طول می کشد. بوق ها از سر نو تکرار می شوند. نزدیکم به کلافگی . لرزش خفیف دورکمر و بعدتر گردن را تاب می آورم.
خیال خوب است. باز باید زیر بلیطش بروم. صدای زنبورک ، صدای چرخ خیاطی، راننده ی بی اعصاب. آژیرپلیس. آلارم ماکروویو،ریتم یک دو سه چهار، یک دو. تا تمام شود و مسیر رفته ی درون استوانه را برگردم و سرپا شوم و با لب کش آمده از خنده ی غیرقابل کنترل ، به چشم های خیره به در اتاق که نیم خیز شده برای پیش آمدن وصل شوم و سرتکان بدهم که خوبم .
- منم آن ترسویی که از ام آر آی می ترسید( می ترسد)
-خیلی هم بجاست این ترس. پس چرا هنوز سرگیجه و سردرد دارم؟
خب تا دو سه شب دیگر استشمام بوی ماهی سرخ شده و سبزی پلو و میرزاقاسمی و ماکارونی و بادمجان و قورمه سبزی و هرچیز بودار دیگری ، در حدفاصل ساعت دوازده تا دو نیمه شب، از توی تراس تمام می شود.
می روی دراز بکشی که بخوابی دیگر، اما بوی غذاهایی که توی آن دقایق دارند سرخ می شوند، قُل قُل می کنند یا دم می کشند، نیمساعتی خوابت را با تاخیر می اندازد.
چیزی که باعث می شود این ساعت نیمه شب بیایم سراغ اینجا و بنویسم، شور و هیجان نویسندگی نیست. داشتن دوتا اُسوه ی کتابخوانی در فاصله ی دومتری ام است که دو تنه!! می خواهند سرانه ی مطالعه ی کشور را بالا ببرند.
از نیمساعت قبل بهشان آلارم داده ام که بروند بخوابند. ساعت یک نیمه شب است.بوی دم کشیدن غذای سحری دیگر درآمده. تا یک ربع دیگر باید خاموشش کنم.توی این فاصله کتاب را باز می کنم که بخوانم.حرکت محسوس شان را که بدون ذره ای مخفی کاری، شرم آلودگی یا عذاب وجدان از (گوش ندادن حرف مامان) است، را می بینم. خیلی عادی و حق به جانب ، یکی روی مبل روبروی من می نشیند و از زیر چشم می بینم که آن یکی سراغ مبل پشت سرم می رود. صدای ورق زدن کتاب می شنوم. بله! کتاب خواندن شان گرفته. بعد از شخم زدن تلویزیون و سربسر هم گذاشتن و توی آشپزخانه پرسه زدن و صدبار در یخچال را باز کردن و درکابینت ها را باز و بسته کردن، حالا، همین حالا ویرشان گرفته کتاب بخوانند.
از آن یکی که روی مبل پشت سرم نشسته صداهای مخصوص به خودش می آید. خششش خششش ( دارد کتاب ورق می زند) . زارپ.( کتاب را محکم و با ضرب می بندد) . فششش ( برگه های قطر کتاب را با انگشت سریع رد می کند) . فیششش فیششش ( کتاب را بادبزن کرده دارد خودش را باد می زند). شترق( کتاب را دوباره با ضرب از جهتی دیگر محکم می بندد).لازم نیست معرفی اش کنم که؟!
از کتابی که می خواستم بخوانم چیزی نمی فهمم.
-درست رفتار کن . بس کن این صداهای.
-نترسکتاب خودمه. مال کتابخونه نیست که نگرانی خراب بشه. مال خودمه. از نمایشگاه گرفتم!
بوی غذا حسابی توی بینی می نشیند. می روم اجاق گاز را خاموش می کنم. برمی گردم. آن یکی پرسرو صداهه نیست. رفته بخوابد.
این یکی هنوز روی مبل لم داده و کتاب می خواند. بی سر و صداست. بی آزار است.( فعلا). دستم می رود که لامپ را خاموش کند. نمی کنم.
می آیم و می نویسم.
درباره این سایت